هیچ چیز

از نوازش برگها وسوزن باد
وازحضور قهقرایی
خورشید بر سترگ اسمان ابی
نمی گویم
حضور سایه بیدلی ام
که ناگهان تاریک
تصویر ابرهای توامان باکره را
از گره کور دیوارها بی فعل
بی از در زمانی حرفها که جنس هیچ چیز نیست
عبارت از چند پایه بر زمین و چند چیز دیگر
و هی تف میکنم وحلقه ها از دود هم فراتر میرود
وفکر میکنم این سایه از بیدلیلی مردیست
که هر روز پوست خودش را میپوشد
و از ورای تیلهء قهوهای چشمها
دنبال تکثر نکبت بار خودش
لابه لای حرفهای بی مفهوم میگردد
که به هیچ کلمه ای کامل نمی شود
من از تکرار عجیب اتمها میترسم
از زوزه های هنوز نکشیده سگها
و از این تکانهای شدید زمین
که از قی عق ازاله ابرها علفهای بی منظور را
از کودهای غنی انسانی
سبز-زرد-قرمز و یا نمی دانم هر رنگ دیگری میکند
و میدانم از برگهای نخراشیده تشییع
تنها جنازههای پاره پاره میدود
حالا باور کنم یا نه
خودمم
تکرار گرگ ومیشهای همیشه
و بیداری یاخته های سرگردان
باید بلند بشوم
روی این ماهیچه ها وچربیهای عوضی لخت
دوباره پوست بکشم
و بروم